پایگاه تخصصی آسیبهای اجتماعی | سایت شخصی حمزه شریفی دوست

درباره بنده

بسم الله الرحمن الرحیم

زندگی‌نامه خودنوشت

قبل از سه سالگی چیزی یادم نمی‌آید؛ جز دو رویداد. اولی‌اش باشد برای بعدها؛ اما دومی‌اش مربوط به یک «شیرجه» است؛ بله، یک شیرجهٔ جانانه.

از وسطِ روستایمان یک رودخانه پرآب و وحشی رد می‌شد که آب سردی داشت و ما به آن «رودخانۀ چناربَرگ» می‌گفتیم. همین قدر یادم هست که در یک صبحِ پاییزی که همراه پدر از رودخانه رد می‌شدیم، زلالیِ آب، چشمم را گرفت و خودم را در آغوش آب انداختم. نگاهِ خوبی به آنها که زیرآبی می‌روند، ندارم؛ اما آنجا بعد از زیر آبی رفتن و چندبار دست و پا زدن، خودم را دوباره در آغوش پُر مهرِ پدر یافتم.

خدا ترحم کرد و عمری دوباره بخشید؛ چرا که ده سال بعد هم‌کلاسیِ عزیرم که «جواد» نام داشت، چند متر پایین‌تر غرق شد. روحش شاد.

جالب‌تر آن که بیست سال بعد، پسر بزرگم که دو سال داشت، دقیقاً در همان رودخانه ـ شاید به تقلید از من ـ شیرجه زد که این بار من به تقلید از پدرم، او را آب گرفتم و کارش قهقه حضار را در پی داشت.

به این دلیل سخن از سه سالگی گفتم که عارفان گفته‌اند انسان‌ها معمولاً قبل از سه سالگی‌شان، چیزی یادشان نمی‌ماند.

پنج سالم بود که با کمک پسر عمه ام، حسین، بدون ثبت نام رفتم و سر کلاس اول دبستان نشستم. آخر سال که شد، در جلسه امتحان حاضر شدم و کسی مانع نشد. سال بعد، کلاس دوم و کسی مانع نشد و همین طور…

خلاصه در همه پایه‌های تحصیلی همیشه کم سن و سال‌ترین دانش‌آموز بودم.

نتیجه آن شد که سال آخر دبیرستان که کنکور دادم و با رتبه ۵۴۳ در سن هفده سالگی در رشته مدیریت صنعتی دانشگاه یزد قبول شدم، بعد از ثبت نام فهمیدم که تنها دانشجوی غیر رشیدِ دانشگاه هستم. برای ثبت نامِ خوابگاه رفتم تعهد محضری بدهم، رئیس محضر گفت: قانون اجازه نمی‌دهد که از شما تعهد بگیریم؛ چون هنوز به سن رشد نرسیده‌ای! (جَلّ الخالق، دانشجوی غیر رشید!!)

یادم رفت برایتان بگویم که در ایام دبستان گرایش زیادی به عبادت و نماز داشتم(جهت اطلاع، محض ریا). یادم می‌آید یکبار بدون هیچ مناسبتی، حدود شصت رکعت نماز مستحبی خواندم؛ انگار به این کار احساس نیاز می‌کردم. شاید هم دلیلش این بود که یکبار همین نماز جانم را نجات داد.

جریان از این قرار بود که یکبار با تنها برادرم دعوایم شد. او هم بزرگتر بود و هم قویتر. آن بار قبل از آنکه به خود بیاید با خودکارِ بیک، ضربه‌ای به پایش زدم و الفرار. مجبور شدم یکساعتی بیرون از خانه کشیک بدهم. هوا که تاریک شد به خانه آمدم و قبل از آنکه برادرم متوجه شود از هال رد شدم و به اتاق دیگری رفتم. بلافاصله برادرم به همراه مادرم به قصد تلافی به اتاق آمدند. من هم به سرعت به نماز ایستادم و با صدای بلند گفتم: الله اکبر…

می‌دانستم تا وقتی که در نماز هستم کسی با من کاری ندارد و در امنیتِ کامل هستم. تازه فهمیدم که مادر هم طرفدار برادرم شده و هر دو منتظرند تا نمازم تمام شود و پاسخِ درخوری به من بدهند. زمان دیر می‌گذشت…صدای تاپ تاپ قلبم را می‌شنیدم..

حس ششمم می‌گفت که مادر زیرکانه خودش را در جبهه مخالف جا زده، تا هم مرهمی باشد بر زخم برادرم و هم اجازه ندهد اختلاف بیشتر شود.

نماز را طول دادم، بلکه رها کنند و دنبال کارشان بروند. مثل علمای برجسته «ضااااالییییییین» را هم کِش می‌دادم؛ البته آهسته و با ترس و لرز. اما ظاهراً بنایی بر رفتن نداشتند. هرچه می‌گذشت، بیشتر دلم را خالی می‌کردند و هی از تلافی سخن می‌گفتند. بخصوص مادر که گاهی خودش را مدعی جا می‌زد و می‌گفت: «این بار با من طرفی!»

القصه، نماز داشت به سلامِ آخر می‌رسید و خبری از رفتن نبود. ناگاه فکرِ بِکری به ذهنم رسید و آن هم این بود که یک رکعت به نماز اضافه کنم، بلکه فرجی حاصل شود. بدون آنکه در رکعت سوم سلام بدهم بلند شدم و رکعت چهارم را با آرامشی مثال زدنی ادامه دادم.

مادر زیرکانه موضوع نماز را وسط کشید و با تعجب گفت: «نماز مغرب را چهار رکعتی خواندی، ها…

برادرم هم ناخواسته در دامی که من برای هر دوشان پهن کرده بودم، گرفتار شد و گفت:

ـ این نماز که باطل است. مطمئن باش از این سقف بالاتر نمی‌رود!!

 در آن رکعتِ آخر، بالکل حواسم به نماز نبود؛ چون بحث فقهی بین مادر و برادر بالا گرفته بود و من منتظر بودم ببینم آیا آن مباحثه سودی برای من دارد و آیا حکم خلاصی من از آن در می‌آید یا خیر. آن دو نمی‌دانستند که من اشتباه کرده‌ام یا نماز دیگری می‌خوانم و یا…

 همزمان که با گوشه چشم اطراف را می‌پاییدم، نماز را سلام دادم. همین که سلام تمام شد، مادر پیشقدم شد و با تعجب پرسید: «این دیگر چه نمازی بود که خواندی؟»

من هم با آرامش گفتم: «این نماز عشاء بود که زودتر خواندم. مغرب را بعدش…»

سخنم را قطع کرد و گفت: «مگر می‌شود نماز عشا را زودتر از مغرب بخوانی؟

من هم با قیافه حق به جانب گفتم: «بله که می‌شود. اشکالی ندارد»

 دوباره یک فرعِ جدید فقهی مطرح شد که «آیا می‌شود آدم عمداً نماز عشاء را زودتر از مغرب بخواند؟». من می‌گفتم که «می‌شود» و آن‌ها می‌گفتند که «نمی‌شود».. از من اصرار و از آنها انکار.

ورودِ مادر به آن قصه از سر همدردی بود و خروجش از سر تدبیر. ابتدا برادر را با خود همراه کرد تا بتواند اعتماد برادر را جلب کرده و فتیلهٔ دعوا را در وقتِ مناسب پایین بکشد.

هرچه بود همان نماز مغربِ چهار رکعتی جانم را نجات داد و دعوای من و برادر به حاشیه رفت و به برکت آن نمازِ باطل، کینه‌ها به مذاکره منجر شد و مذاکره به صلح و آشتی.. (امیدوارم آن دوست سیاسی این پاراگراف را نخوانَد که فردا می‌گوید: نگفتم که مذاکره حلال مشکلات است؟ فهمیدید که سایه جنگ را از سر کشور برمی‌دارد و اِل و بِل…)

جالب‌تر آنکه من دیگر نماز مغرب را هم نخواندم. البته حدود ده سالم بود و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم و نماز بر من واجب نبود.

بعدها که طلبه شدم فهمیدم که می‌توانستم آن نماز را آنقدر با اذکار و افعال مستحبی ادامه دهم که حوصلهٔ آن دو دوستِ دشمن‌نما سررفته و از خیر تلافی(برای من، شر تلافی) بگذرند. که البته این یک کلاه شرعی برای یک پسرنابالغی است که جانش در خطر بود و این دیگر ربطی به شما خواننده محترمِ خیلی بالغِ بسیار آرام ندارد!!!

راستی اگر این طوری بخواهم زندگی نامه بنویسم که یک کتاب می‌شود…

بهترین سالهای عمرم را همان ایام دانشجویی می‌دانم و بهترین دوستانم هم همان‌هایی‌اند که دانشگاه با هم بودیم و الان جمعی از همان بَر و بچه‌های فنی جزو طلاب فاضل حوزه علمیه قم هستند.

خاطرات دانشگاه آن‌قدر زیاد است که خودش را تبدیل به یک کتاب مستقل کردم به نام «تبلیغ اتمی» و نشر معارف آنرا چاپ کرد.

درباره دانشگاه همین بُرش کافی است؛ بیست سالم بود که در دانشگاه ازدواج کردم. بنده عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه بودم و همسرم عضو شورای بسیج. دوستان لطیفه درست کرده بودند که «ازدواج بسیج با انجمن»

… با یک پَرشِ زمانیِ بیست ساله به زمانِ کنونی می‌آیم…

غیر از تحصیلاتِ رایج حوزوی، توفیقی حاصل آمد و همان رشته مدیریت را در سطح دکتری ادامه دادم… (یواشکی به شما بگویم که نه مدرک دکترا، سواد می‌آورد و نه لقبِ حجت الاسلام، آدم می‌سازد). در دهه اخیر چند مسئولیت اجراییِ جزئی داشتم… الان بیشتر در حوزه رُمان و داستان، قلم می‌زنم و همین طور کتاب کودک که تعدادی از آنها چاپ شده و برخی هم در حال چاپ و برخی هم در دست تدوین… دعا کنید خداوند مددی کند آنها را به سامان برسانم… آرزویی قلبی‌ام این است که خداوند این توفیق را به حقیر بدهد در عرصهٔ کتاب کودک قدم‌های مؤثری بردارم… و آرزوهای دیگری که الان زمانِ گفتنش نیست…

عمری باشد و فراغتی حاصل آید این دست‌نوشته را تکمیل می‌کنم(انشاء الله) و قدری هم از دورانِ راهنمایی و دبیرستان و بخصوص ایام طبلگی خواهم نوشت… بلکه این تجربیات برای شما جایی بکار آید…